(داستان راستان چهاردهم): علی و عاصم

علی - عليه‏السلام - بعد از خاتمه جنگ جمل (1) وارد شهر بصره شد . در خلال ايامی كه در بصره بود ، روزی به عيادت يكی از يارانش ، به نام " علاء بن زياد حارثی " رفت . اين مرد خانه مجلل و وسيعی داشت . علی‏ همينكه آن خانه را با آن عظمت و وسعت ديد ، به او گفت : " اين‏ خانه به اين وسعت ، به چه كار تو در دنيا می‏خورد ، در صورتی كه به خانه‏ وسيعی در آخرت محتاجتری ؟ ! ولی اگر بخواهی می‏توانی كه همين خانه وسيع‏ دنيا را وسيله‏ای برای رسيدن به خانه وسيع آخرت قرار دهی ، به اينكه در اين خانه از مهمان پذيرايی كنی ، صله رحم نمايی ، حقوق مسلمانان را در اين خانه ظاهر و آشكار كنی ، اين خانه را وسيله زنده ساختن و آشكار نمودن‏ حقوق قراردهی ، و از انحصار مطامع شخصی و استفاده فردی خارج نمايی " . علاء : " يا امير المؤمنين ، من از برادرم عاصم پيش تو شكايت دارم "(2).
- " چه شكايتی داری ؟ "
- " تارك دنيا شده ، جامه كهنه پوشيده ، گوشه گير و منزوی شده همه‏ چيز و همه كس را رها كرده "
- " او را حاضر كنيد ! "
عاصم را احضار كردند و آوردند . علی " ع " به او رو كرد و فرمود : " ای دشمن جان خود ، شيطان عقل تو را ربوده است ، چرا به زن و فرزند خويش‏ رحم نكردی ؟ آيا تو خيال می‏كنی كه خدايی كه نعمتهای پاكيزه دنيا را برای‏ تو حلال و روا ساخته ناراضی می‏شود ، از اينكه تو از آنها بهره ببری ؟ تو در نزد خدا كوچكتر از اين هستی " . عاصم : " يا اميرالمؤمنين ، تو خودت هم كه مثل من هستی ، تو هم كه به‏ خود سختی می‏دهی و در زندگی بر خود سخت می‏گيری ، تو هم كه جامه نرم‏ نمی‏پوشی و غذای لذيذ نمی‏خوری ، بنابراين من همان كار را می‏كنم كه تو می‏كنی ، و از همان راه می‏روم كه تو می‏روی".
- " اشتباه می‏كنی ، من با تو فرق دارم ، من سمتی دارم كه تو نداری ، من در لباس پيشوايی و حكومتم ، وظيفه حاكم و پيشوا وظيفه ديگری است . خداوند بر پيشوايان عادل فرض كرده كه ضعيفترين طبقات ملت خود را مقياس زندگی شخصی خود قرار دهند . و آن طوری زندگی كنند كه تهيدستترين مردم زندگی‏ می‏كنند . تا سختی فقر و تهيدستی به آن طبقه اثر نكند ، بنابراين من‏ وظيفه‏ای دارم و تو وظيفه‏ای "(3). پاورقی :
۱- جنگ جمل در نزديكی بصره بين اميرالمؤمنين علی - عليه‏السلام - از يكطرف و عايشه و طلحه و زبير از طرف ديگر واقع شد به اين مناسبت جنگ‏ جمل ناميده شد كه عايشه در حالی كه سوار بر شتر بود سپاه را رهبری می‏كرد ( جمل در عربی يعنی شتر ) . اين جنگ را عايشه و طلحه و زبير بلا فاصله ، بعد از استقرار خلافت بر علی - عليه‏السلام - و ديدن سيرت عادلانه آن حضرت‏ كه امتيازی برای طبقات اشراف قائل نمی‏شد ، به پاكردند . و پيروزی با سپاه علی - عليه‏السلام - شد.
۲- اين داستان را ابن ابی‏الحديد در شرح " نهج البلاغه " جلد 3 ، صفحه‏ 19 ( چاپ بيروت ) نقل می‏كند ، ولی به نام ربيع بن زياد نه علاء بن زياد . و ربيع را معرفی می‏كند در مواطنی و بعد ميگويد : " و اما العلاء بن‏ زياد الذی ذكره الرضی فلا اعرفه و لعل غيری يعرفه " . 
۳- نهج البلاغه ، خطبه . 207

(داستان راستان / جلد ۱ / صفحه ۵۸)

مطهری

(داستان راستان سیزدهم): تازه مسلمان

دو همسايه ، كه يكی مسلمان و ديگری نصرانی بود ، گاهی با هم راجع به‏ اسلام سخن می‏گفتند . مسلمان كه مرد عابد و متدينی بود آن قدر از اسلام‏ توصيف و تعريف كرد كه همسايه نصرانيش به اسلام متمايل شد ، و قبول اسلام‏ كرد . شب فرا رسيد ، هنگام سحر بود كه نصرانی تازه مسلمان ديد در خانه‏اش را می‏كوبند ، متحير و نگران پرسيد :- " كيستی ؟ " از پشت در صدا بلند شد : " من فلان شخصم و خودش را معرفی كرد ، همان‏ همسايه مسلمانش بود كه به دست او به اسلام تشرف حاصل كرده بود " .
- " در اين وقت شب چه كار داری ؟ "
- " زود وضو بگير و جامه‏ات را بپوش كه برويم مسجد برای نماز " .
تازه مسلمان برای اولين بار در عمر خويش وضو گرفت ، و به دنبال رفيق‏ مسلمانش روانه مسجد شد . هنوز تا طلوع صبح خيلی باقی بود . موقع نافله‏ شب بود ، آن قدر نماز خواندند تا سپيده دميد و موقع نماز صبح رسيد . نماز صبح را خواندند و مشغول دعا و تعقيب بودند كه هوا كاملا روشن شد . تازه مسلمان حركت كرد كه برود به منزلش ، رفيقش گفت : - " كجا می‏روی ؟ "
- " می‏خواهم برگردم به خانه‏ام ، فريضه صبح را كه خوانديم ديگر كاری‏
نداريم " .
- " مدت كمی صبر كن و تعقيب نماز را بخوان تا خورشيد طلوع كند " .
- " بسيار خوب " .
تازه مسلمان نشست و آن قدر ذكر خدا كرد تا خورشيد دميد . برخاست كه‏ برود ، رفيق مسلمانش قرآنی به او داد و گفت : " فعلا مشغول تلاوت قرآن باش تا خورشيد بالا بيايد ، و من توصيه می‏كنم كه امروز نيت‏ روزه كن ، نمی‏دانی روزه چقدر ثواب و فضيلت دارد ؟ " كم كم نزديك ظهر شد . گفت : " صبر كن چيزی به ظهر نمانده ، نماز ظهر را در مسجد بخوان " . نماز ظهر خوانده شد . به او گفت : " صبر كن طولی‏ نمی‏كشد كه وقت فضيلت نماز عصر می‏رسد ، آن را هم در وقت فضيلتش‏ بخوانيم " . بعد از خواندن نماز عصر گفت : " چيزی از روز نمانده " او را نگاه داشت تا وقت نماز مغرب رسيد . تازه مسلمان بعد از نماز مغرب‏ حركت كرد كه برود افطار كند . رفيق مسلمانش گفت : " يك نماز بيشتر باقی نمانده و آن نماز عشاء است " صبر كن تا در حدود يك ساعت از شب‏ گذشته ، وقت نماز عشاء ( وقت فضيلت ) رسيد ، و نماز عشاء هم خوانده شد . تازه مسلمان حركت كرد و رفت .شب دوم هنگام سحر بود كه باز صدای در را شنيد كه می‏كوبند ، پرسيد :
" كيست ؟ "
- " من فلان شخص همسايه‏ات هستم ، زود
وضو بگير و جامه‏ات را بپوش كه به اتفاق هم به مسجد برويم " .
- " من همان ديشب كه از مسجد برگشتم ، از اين دين استعفا كردم . برو يك آدم بيكارتری از من پيدا كن كه كاری نداشته باشد ، و وقت خود را بتواند در مسجد بگذراند . من آدمی فقير و عيالمندم ، بايد دنبال كار و كسب روزی بروم " .
امام صادق بعد از اينكه اين حكايت را برای اصحاب و ياران خود نقل كرد ، فرمود : به اين ترتيب ، آن مرد عابد سختگير ، بيچاره‏ای را كه وارد اسلام كرده بود خودش از اسلام بيرون كرد . بنابراين شما هميشه متوجه اين‏ حقيقت باشيد كه بر مردم تنگ نگيريد ، اندازه و طاقت و توانايی مردم را در نظر بگيريد ، تا می‏توانيد كاری كنيد كه مردم متمايل به دين شوند و فراری نشوند ، آيا نمی‏دانيد كه روش سياست اموی برسختگيری و عنف و شدت‏ است ، ولی راه وروش ما بر نرمی و مدارا و حسن معاشرت و به دست آوردن دلهاست ".
(داستان راستان / جلد۱ / صفحه ۹۷)

(داستان راستان دوازدهم): مزد نامعين

آن روز را سليمان بن جعفر جعفری و امام رضا ( ع ) به دنبال كاری باهم‏ بيرون رفته بودند ، غروب آفتاب شد و سليمان خواست به منزل خويش برود ، علی بن موسی الرضا به او فرمود : " بيا به خانه ما و امشب با ما باش‏ " اطاعت كرد و به اتفاق امام به خانه رفتند . امام ، غلامان خود را ديد كه مشغول گلكاری بودند . ضمنا چشم امام به يك‏ نفر بيگانه افتاد كه او هم با آنان مشغول گلكاری بود ، پرسيد : " اين‏ كيست ؟ "
غلامان : " اين را ما امروز اجير گرفته‏ايم تا با ما كمك كند."
- " بسيار خوب چقدر مزد برايش تعيين كرده‏ايد ؟ "
- " يك چيزی بالاخره خواهيم داد و او را راضی خواهيم كرد."
آثار ناراحتی و خشم در امام رضا پديد آمد و رو آورد به طرف غلامان تا با تازيانه آنها را تأديب كند . سليمان جعفری جلو آمد و عرض كرد : " چرا خودت را ناراحت می‏كنی ؟ "
امام فرمود : " من مكرر دستور داده‏ام كه تا كاری را طی نكنيد و مزد آن‏ را معين نكنيد ، هرگز كسی را بكار نگماريد ، اول اجرت و مزد طرف را تعيين كنيد بعد از او كار بكشيد . اگر مزد و اجرت كار را معين كنيد ، آخر كار هم ، می‏توانيد چيزی علاوه به او بدهيد . البته او هم كه ببيند شما بيش از اندازه‏ای كه معين شده به او می‏دهيد ، از شما ممنون و متشكر می‏شود ، و شما را دوست می‏دارد ، و علاقه بين شما و او محكمتر می‏شود . اگر هم‏ فقط به همان اندازه ، كه قرار گذاشته‏ايد ، اكتفا كنيد شخص از شما ناراضی نخواهد بود . ولی اگر تعيين مزد نكنيد و كسی را به كار بگماريد ، آخر كار هراندازه كه به او بدهيد بازگمان نمی‏برد كه شما به او محبت كرده‏ايد ، بلكه می‏پندارد شما از مزدش كمتر به او داده‏ايد. "
(داستان راستان / جلد1 / صفحه 146)

(داستان راستان یازدهم): مستمند و ثروتمند

رسول اكرم(ص) طبق معمول ، در مجلس خود نشسته بود . ياران‏ گرداگرد حضرتش حلقه زده او را مانند نگين انگشتر در ميان گرفته بودند . در اين بين يكی از مسلمانان - كه مرد فقير ژنده‏پوشی بود - از در رسيد ، و طبق سنت اسلامی - كه هر كس در هر مقامی هست ، همين كه وارد مجلسی می‏شود بايد ببيند هر كجا جای خالی هست همانجا بنشيند ، و يك نقطه مخصوص را به عنوان اينكه شأن من چنين اقتضا می‏كند در نظر نگيرد - آن مرد به اطراف‏ متوجه شد ، در نقطه‏ای جايی خالی يافت ، رفت و آنجا نشست . از قضا پهلوی مرد متعين و ثروتمندی قرار گرفت . مرد ثروتمند جامه‏های خود را جمع‏ كرد و خودش را به كناری كشيد ، رسول اكرم كه مراقب رفتار او بود به او رو كرد و گفت : 
" ترسيدی كه چيزی از فقر او بتو بچسبد ؟ " 
- " نه يا رسول الله ! " 
- " ترسيدی كه چيزی از ثروت تو به او سرايت كند ؟ " 
- " نه يا رسول الله ! " 
- " ترسيدی كه جامه‏هايت كثيف و آلوده شود ؟ " 
- " نه يا رسول الله ! " 
- " پس چرا پهلو تهی كردی و خودت را به كناری كشيدی ؟ " 
- " اعتراف می‏كنم كه اشتباهی مرتكب شدم و خطا كردم . اكنون به جبران‏ اين خطا و به كفاره اين گناه حاضرم نيمی از دارايی خودم را به اين برادر مسلمان خود كه درباره‏اش مرتكب اشتباهی شدم ببخشم ؟ " 
مرد ژنده پوش : " ولی من حاضر نيستم بپذيرم " . 
جمعيت :  چرا ؟ " 
- " چون می‏ترسم روزی مرا هم غرور بگيرد ، و بايك برادر مسلمان خود آنچنان رفتاری بكنم كه امروز اين شخص با من كرد. "
(داستان راستان/جلد1/صفحه62)
سوال: نتیجه این داستان را برای ما بنویسید.

(داستان راستان دهم): بند کفش

امام صادق ( ع ) با بعضی از اصحاب برای تسليت به خانه يكی از خويشاوندان می‏رفتند . در بين راه بند كفش امام صادق ( ع ) پاره شد ، به‏ طوری كه كفش به پا بند نمی‏شد . امام كفش را به دست گرفت و پای برهنه‏ به راه افتاد . ابن ابی يعفور - كه از بزرگان صحابه آن حضرت بود - فوراً كفش خويش را از پا درآورد ، بند كفش را باز ، و دست خود را دراز كرد به طرف امام ، تا آن بند را بدهد به امام كه امام با كفش برود و خودش با پای برهنه‏ راه را طی كند . امام با حالت خشمناك ، روی خويش را از عبدالله برگرداند ، و به هيچ‏ وجه حاضر نشد آن را بپذيرد و فرمود :

" اگر يك سختی برای كسی پيش آيد ، خود آن شخص از همه به تحمل آن‏
سختی اولی است . معنا ندارد كه حادثه‏ای برای يك نفر پيش بيايد و ديگری‏
متحمل رنج بشود. "

(داستان راستان/جلد ۱/صفحه۱۲۰)
سوال: نتیجه این داستان را برای ما بنویسید.

(داستان راستان نهم): در ركاب خليفه

على - عليه‏السلام - هنگامى كه به سوى كوفه مى‏آمد، وارد شهر انبار شد كه مردمش ايرانى بودند. كدخدايان و كشاورزان ايرانى خرسند بودند كه خليفه محبوبشان از شهر آنها عبور مى‏كند، به استقبالش شتافتند، هنگامى كه مركب على به راه افتاد، آنها در جلو مركب على (ع) شروع كردند به دويدن. على آنها را طلبيد و پرسيد: " چرا مى‏دويد، اين چه كارى است كه مى‏كنيد؟! ". - اين يك نوعى احترام است كه ما نسبت به امرا و افراد مورد احترام خود مى‏كنيم. اين سنت و يك نوع ادبى است كه در ميان ما معمول بوده است ". - " اينكار شمارا در دنيا به رنج مى‏اندازد، و در آخرت به شقاوت مى‏كشاند. هميشه از اين گونه كارها كه شما را پست و خوار مى‏كند خوددارى كنيد. بعلاوه اين كارها چه فايده‏اى به حال آن افراد دارد؟ "
(داستان راستان/جلد1/صفحه20)
سوال: نتیجه این داستان را برای ما بنویسید.

(داستان راستان هشتم): مسلمان و كتابى

در آن ايام، شهر كوفه مركز ثقل حكومت اسلامى بود. در تمام قلمرو كشور وسيع اسلامى آن روز، به استثناء قسمت شامات، چشمها به آن شهر دوخته بود كه، چه فرمانى صادر مى‏كند و چه تصميمى مى‏گيرد. در خارج اين شهر دو نفر، يكى مسلمان و ديگرى كتابى (يهودى يا مسيحى يا زردشتى) روزى در راه به هم برخورد كردند. مقصد يكديگر را پرسيدند. معلوم شد كه مسلمان به كوفه مى‏رود، و آن مرد كتابى درهمان نزديكى، جاى ديگرى را در نظر دارد كه برود. توافق كردند كه چون در مقدارى از مسافرت راهشان يكى است باهم باشند و بايكديگر مصاحبت كنند.راه مشترك، با صميميت، در ضمن صحبتها و مذاكرات مختلف طى شد. به سر دو راهى رسيدند، مرد كتابى با كمال تعجب مشاهده كرد كه رفيق مسلمانش از آن طرف كه راه كوفه بود نرفت، و از اين طرف كه او مى‏رفت آمد. پرسيد: " مگر تو نگفتى من مى‏خواهم به كوفه بروم؟ ". - " چرا ". - " پس چرا از اين طرف مى‏آئى؟ راه كوفه كه آن يكى است ". - " مى‏دانم، مى‏خواهم مقدارى تو را مشايعت كنم،پيغمبر ما فرمود " هرگاه دو نفر در يك راه با يكديگر مصاحبت كنند، حقى بر يكديگر پيدا مى‏كنند ". اكنون تو حقى بر من پيدا كردى. من به خاطر اين حق كه به گردن من دارى مى‏خواهم چند قدمى تو را مشايعت كنم. و البته بعد به راه خودم خواهم رفت ". - " اوه، پيغمبر شما كه اين چنين نفوذ و قدرتى در ميان مردم پيدا كرد، و باين سرعت دينش در جهان رائج شد، حتما به واسطه همين اخلاق كريمه‏اش بوده ". تعجب و تحسين مرد كتابى در اين هنگام به منتها درجه رسيد، كه برايش معلوم شد، اين رفيق مسلمانش، خليفه وقت على ابن ابيطالب (ع) بوده. طولى نكشيد كه همين مرد مسلمان شد، و در شمار افراد مؤمن و فداكار اصحاب على (ع) قرار گرفت. (داستان راستان/جلد1/صفحه17)
سوال: نتیجه این داستان را برای ما بنویسید.

(داستان راستان هفتم): غذاى دسته جمعى

همين كه رسول اكرم(ص) و اصحاب و ياران از مركبها فرود آمدند، و بارها را بر زمين نهادند، تصميم جمعيت براين شد كه براى غذا گوسفندى را ذبح و آماده كنند.
يكى از اصحاب گفت: " سر بريدن گوسفند با من ".
ديگرى: " كندن پوست آن بامن ".
سومى: " پختن گوشت آن بامن ".
چهارمى:...
رسول اكرم(ص): " جمع كردن هيزم از صحرا بامن ".
جمعيت: " يا رسول الله(ص) شما زحمت نكشيد و راحت بنشينيد، ما خودمان با كمال افتخار همه اين كارها را مى‏كنيم ".
رسول اكرم(ص): " مى‏دانم كه شما مى‏كنيد، ولى خداوند دوست نمى دارد بنده‏اش را در ميان يارانش با وضعى متمايز ببيند كه، براى خود نسبت به ديگران امتيازى قائل شده باشد " .
سپس به طرف صحرا رفت. و مقدار لازم خار و خاشاك از صحرا جمع كرد و آورد .
(داستان راستان/جلد1/صفحه12)
سوال:نتیجه این داستان را برای ما بنویسید.

(داستان راستان ششم): همسفر حج

(وبلاگ شیخ شهید موفق به کسب رتبه سوم در کانون وبلاگ نویسان مذهبی در آبان ماه سال نوآوری و شکوفایی شد.الحمدلله...)

مردى از سفر حج برگشته، سرگذشت مسافرت خودش و همراهانش را براى امام صادق تعريف مى‏كرد، مخصوصا يكى از همسفران خويش را بسيار مى‏ستود كه، چه مرد بزرگوارى بود، ما به معيت همچو مرد شريفى مفتخر بوديم. يكسره مشغول طاعت و عبادت بود، همينكه در منزلى فرود مى‏آمديم او فورا به گوشه‏اى مى‏رفت، و سجاده خويش را پهن مى‏كرد، و به طاعت و عبادت خويش مشغول مى‏شد.
امام(ع) فرمودند: " پس چه كسى كارهاى او را انجام مى‏داد؟ و كه حيوان او را تيمار مى‏كرد؟ "
آن مرد عرض کرد: " البته افتخار اين كارها با ما بود. او فقط به كارهاى مقدس خويش مشغول بود و كارى به اين كارها نداشت."
امام(ع) فرمودند: " بنابر اين همه شما از او برتر بوده‏ايد". (داستان راستان/جلد1/صفحه10)
سوال:نتیجه ی این داستان را برای ما بنویسید. 

(داستان راستان پنجم): بستن زانوی شتر

قافله چندين ساعت راه رفته بود.آثار خستگى در سواران و در مركبها پديد گشته بود.همينكه به منزلى رسيدند كه آنجا آبى بود،قافله فرود آمد.رسول اكرم نيز كه همراه قافله بود،شتر خويش را خوابانيد و پياده شد.قبل از همه چيز،همه در فكر بودند كه خود را به آب برسانند و مقدمات نماز را فراهم كنند.رسول اكرم بعد از آنكه پياده شد،به آن سو كه آب بود روان شد،ولى بعد از آنكه مقدارى رفت،بدون آنكه با احدى سخنى بگويد،به طرف مركب خويش بازگشت.اصحاب و ياران با تعجب باخود مى‏گفتند آيا اينجا را براى فرود آمدن نپسنديده است و مى‏خواهد فرمان حركت بدهد؟! چشمها مراقب و گوشها منتظر شنيدن فرمان بود.تعجب جمعيت هنگامى زياد شد كه ديدند همينكه به شتر خويش رسيد،زانوبند را برداشت و زانوهاى شتر را بست،و دو مرتبه به سوى مقصد اولى خويش روان شد.فريادها از اطراف بلند شد:" اى رسول خدا! چرا مارا فرمان ندادى كه اين كار را برايت بكنيم، و به خودت زحمت دادى و برگشتى؟ ما كه با كمال افتخار براى انجام اين خدمت آماده بوديم ". در جواب آنها فرمود:" هرگز از ديگران در كارهاى خود كمك نخواهيد، و به ديگران اتكا نكنيد، ولو براى يك قطعه چوب مسواك باشد." (داستان راستان/جلد1/صفحه8)
سوال:نتیجه ی این داستان را برای ما بنویسید.

(داستان راستان چهارم): امتحان هوش

تا آخر هيچ يك از شاگردان نتوانست به سوالى كه معلم عاليقدر طرح كرده بود جواب درستى بدهد.هر كس جوابى داد و هيچكدام مورد پسند واقع نشد.سئوالى كه رسول اكرم(ص)در ميان اصحاب خود طرح كرد اين بود:"در ميان دستگيره‏هاى ايمان كداميك از همه محكمتر است؟".يكى از اصحاب:"نماز".رسول اكرم:"نه"ديگرى:"زكات".رسول اكرم:"نه".سومى:"روزه".رسول اكرم:"نه".چهارمى:"حج و عمره ".رسول اكرم:"نه".پنجمى:"جهاد".رسول اكرم:"نه". عاقبت جوابى كه مورد قبول واقع شود از ميان جمع حاضر داده نشد،خود حضرت فرمود:"تمام اينهايى كه نام برديد كارهاى بزرگ و با فضيلتى است،ولى هيچكدام از اينها آنكه من پرسيدم نيست.محكمترين دستگيره‏هاى ايمان دوست داشتن به خاطر خدا و دشمن داشتن به خاطر خداست ".
(داستان راستان/جلد1/صفحه10)

(داستان راستان سوم): خواهش دعا

شخصى باهيجان و اضطراب، به حضور امام صادق(ع)آمد و گفت: درباره من دعايى بفرماييد تا خداوند به من وسعت رزقى بدهد، كه خيلى فقير و تنگدستم.
امام فرمود:هرگز دعا نمى‏كنم.
عرض کرد:چرا دعا نمى‏كنيد؟!
امام فرمود:براى اينكه خداوند راهى براى اينكار معين كرده است، خداوند امر كرده كه روزى را پى‏جويى كنيد و طلب نماييد.اما تو مى‏خواهى در خانه خود بنشينى، و با دعا روزى را به خانه خود بكشانى!
(داستان راستان/جلد1/صفحه7)
*سوال از شما*: به نظر شما نتیجه مهم و کاربردی این داستان چیست؟

(داستان راستان دوم): مردى كه كمك خواست...

به گذشته پرمشقت خويش مى‏انديشيد، به يادش مى‏افتاد كه چه روزهاى تلخ و پر مرارتى را پشت سر گذاشته، روزهايى كه حتى قادر نبود قوت روزانه زن و كودكان معصومش را فراهم نمايد. با خود فكر مى‏كرد كه چگونه يك جمله كوتاه - فقط يك جمله - كه در سه نوبت پرده گوشش را نواخت، به روحش نيرو داد و مسير زندگانيش را عوض كرد، و او و خانواده‏اش را از فقر و نكبتى كه گرفتار آن بودند نجات داد. او يكى از صحابه رسول اكرم بود.

برای خواندن بقیه داستان روی ادامه مطلب کلیک کنید.

ادامه نوشته

(داستان راستان اول):رسول اكرم و دو حلقه جمعيت

گوشه ای از مقدمه کتاب شریف داستان راستان به قلم استاد مطهری:

"از ذكر اين نكته نيز نمى توانم صرف نظر كنم كه، در مدتى كه مشغول نگارش يا چاپ اين داستانها بودم، بعضى از دوستان ضمن تحسين و اعتراف به سودمندى اين كتاب، از اينكه من، كارهاى به عقيده آنها مهمتر و لازمتر خود را موقتا كنار گذاشته و به اينكار پرداخته ام، اظهار تأسف مى كردند و ملامتم مى نمودند كه چرا چندين تأليف علمى مهم را در رشته هاى مختلف به يكسو گذاشته ام و به چنين كار سادهاى پر داخته ام، حتى بعضى پيشنهاد كردند كه حالا كه زحمت اين كار را كشيده اى پس لااقل به نام خودت منتشر نكن! من گفتم چرا؟ مگر چه عيبى دارد؟ گفتند اثرى كه به نام تو منتشر مى شود لااقل بايد در رديف همان اصول فلسفه باشد، اين كار براى تو كوچك است. گفتم مقياس كوچكى و بزرگى چيست؟ معلوم شد مقياس بزرگى و كوچكى كار در نظر اين آقايان مشكلى و سادگى آن است، و كارى به اهميت و بزرگى و كوچكى نتيجه كار ندارند، هر كارى كه مشكل است بزرگ است و هر كارى كه ساده است كوچك. اگر اين منطق و اين طرز تفكر مربوط به يك نفر يا چند نفر مى بود، من در اينجا از آن نام نمى بردم، متأسفانه اين طرز تفكر - كه جز يك بيمارى اجتماعى و يك انحراف بزرگ از تعليمات عاليه اسلامى چيز ديگرى نيست - در اجتماع ما زياد شيوع پيدا كرده، چه زبانها را كه اين منطق نبسته و چه قلمها را كه نشكسته و به گوشهاى نيفكنده است؟ به همين دليل است كه ما امروز از لحاظ كتب مفيد و مخصوصا كتب دينى و مذهبى سودمند، بيش از اندازه فقيريم، هر مدعى فضلى حاضر است ده سال يا بيشتر صرف وقت كند و يك رطب و يا بسر به هم ببافد و به عنوان يك اثر علمى، كتابى تأليف كند و با كمال افتخار نام خود را پشت آن كتاب بنويسد، بدون آنكه يك ذره به حال اجتماع مفيد فائدهاى باشد. اما از تأليف يك كتاب مفيد، فقط به جرم اينكه ساده است و كسر شأن است ، خوددارى مى كند. نتيجه همين است كه آنچه بايسته و لازم است نوشته نمى شود و چيزهايى كه زائد و بي مصرف است پشت سر يكديگر چاپ و تأليف مى گردد. چه خوب گفته خواجه نصير الدين طوسى:

افسوس كه آنچه برده ام باختنى است *** بشناخته ها تمام نشناختنى است

برداشته ام هر آنچه بايد بگذاشت *** بگذاشته ام هر آنچه برداشتنى است"

از این پس قسمتی از وبلاگ به نام داستان راستان به کار می افتد که به ذکر داستان های این کتاب می پردازد.

 داستان اول:رسول اكرم و دو حلقه جمعيت

رسول اكرم " ص " وارد مسجد مسجد مدينه " شد، چشمش به دو اجتماع افتاد كه از دو دسته تشكيل شده بود، و هر دستهاى حلقهاى تشكيل داده سر گرم كارى بودند: يك دسته مشغول عبادت و ذكر و دسته ديگر به تعليم و تعلم و ياد دادن و ياد گرفتن سرگرم بودند، هر دو دسته را از نظر گذرانيد و از ديدن آنها مسرور و خرسند شد. به كسانى كه همراهش بودند رو كرد و فرمود: " اين هر دو دسته كار نيك مى كنند و بر خير و سعادتمند ". آنگاه جملهاى اضافه كرد: " لكن من براى تعليم و داناكردن فرستاده شده ام "، پس خودش به طرف همان دسته كه به كار تعليم و تعلم اشتغال داشتند رفت، و در حلقه آنها نشست.(داستان راستان/جلد1/صفحه1)